برای تو مینویسم!
اما از ترس بدخواهان قطره های اشکم را نثار کلمات بی جان می کنم تا حافظی باشند برای تو و من از شر شیاطین انس و جن.
برای تو می مانم!
اما هراس دارم از بودن، می هراسم که گرگ های گله ی بی ناموس مرا در هجوم طغیان خشم بربایند و مرا در گله ی معصومیت گوسفندها رها کنند.
برای تو میخوانم!
اما صدایم از وهم نابهنجاران گوش خراش ، می لرزد و صدایم جرات ادا کردن نام زیبایت را ندارد.
برای تو می تازم!
اما نکند در این تازیدن ها ، روزی برسد که طوفان بلا مرا در گردباد حسرت و ناامیدی بچرخاند و دیگر معنای تازیدن را از ذهن من برهاند.
برای تو ذره ذره آب می شوم!
اما نیاید آن روزی که ذره ذره وجودم در دریای بیکران عشق های فریبنده و دروغین غرق شود و دیگر اثری از من به جا نماند.
برای تو فدا می شوم!
اما دیگر هراسی از فدا شدن ندارم و آن قدر می روم ، به امید دیدن روی ماهت و دست های گرم و وجود تابناکت ، تا در عشق تو فنا شوم.
دیگر خیالی نیست نابودی ! چه با تو ، چه بی تو....
مساله وصل است ، چه با سلامت جسم ، چه با تکه تکه های تن!
آن قدر می روم و می تازم تا در تلالو معرفتت ذوب گردم...
می روم تا دور
می روم تا منزل دوست
یا به مقصود رسم
یا به معبود......